Lilypie Expecting a baby Ticker ری را - هدیه آسمانی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن


ری را - هدیه آسمانی

حدود سه ساعت پیش در حالی که من تازه از خواب بیدار شده بودم و یه عالمه میوه خورده بودم از جام بلند شدم و روی مبل نشستم یعنی لم دادم . و همینطور به شکمم که نیم متر از خودم جلو تر بود خیره شدم . و به حرکاتی که حس می کردم همون سکسه اس دقت می کردم که ناگهان احساس کردم یه ضربه به دلم خورد . از خوشحالی نمی تونستم چیزی بگم . همسرم اومد نشست پهلوم وگفت چیزی شده که اینجوری داری دلتونگاه می کنی ولی بعد ظاهرا متوجه اهمیت قضیه شده بود که دیگه چیزی نمی گفت وفقط نگاه می کرد. ولی گنجشککمون دیگه فقط سکسکه میزد حرکت نداشت که ناگهان تصمیم گرفت پیش پدرش هم ابراز موجودیت کنه یا شاید هم فقط می خواست اونو خوشحال کنه . شروع کرد به ضربه زدن حالا نزن کی بزن . شاید پنج یاشش تا ضربه زد با فاصله ی چند ثانیه.( دیدید چی شد بچه ام بابایی شد حالا من چیکار کنم تنهایی ) پدر محترم که کلی با هنرنمایی پسرشون حال کرده بودن مدام تشویقش می کردن که بزن بابایی بزن من اینجام از چیزی نترس خودم هواتو دارم . یه جوری پسرشون رو تشویق میکردن که گویا تو استادیوم  دارن فوتبال تماشا میکنن .در حال حاضر اینقدر هیجان زده ام که فقط می تونم بگم که خیلی خوشحالم . همین...
راستی یه چیز دیگه بعد از این اتفاق سریعا مراتب رو به مادر,خواهر و خانم برادرم اطلاع دارم به قول یکی از دوستام مامان ندید بدید! تازه دلم می خواد به مادر شوهرم هم بگم ولی فکر کنم بعدا مامانم بگه که کار خیلی زشتی کردی . به خاطر همین هم فعلا تا این لحظه خودم روکنترل کردم . تازه داشتم به خانم برادرم می گفتم که شبیه به پاشنه ی پا بود که ایشون گفتن شاید هم سرش بوده ولی اینقدر کوچیکه که تو با پاشنه ی پا اشتباه گرفتی .
وای خدای من فکرش رو بکنین فینقیلی  اینقدر کوچولوئه که من سرش روبا پاشنه ی پاش اشتباه گرفتم !!! نه جون من یه ذره فکر کنین...
بازم شکرت خدای خوب خودمون . مادر و پدر .   



نویسنده : ری را » ساعت 10:11 عصر روز چهارشنبه 87 خرداد 22


اونروزی که پست قبل رو نوشتم دیروزش و امروز که دارم این پست رو می نویسم بازم دیروزش یه حرکت عجیب از سنجابم حس کردم ولی نمی دونستم چیه چون اون حرکتی که بی صبرانه منتظرش هستم نبود . بعد حالاتم رو که برای دوستم توضیح دادم گفت خانم دکتر به یه نفر که این علایم رو داشت گفت سکسکه اس ! وای خدای من فرشته ی من سکسکه اش گرفته ! الان که بهش فکر می کنم بیشتر از اون لحظه یه جوراییم می شه .نمی دونم باید بخندم یا چشمامو ببندم و به عمق مطلب فکر کنم یا نه اصلا نگرانت بشم . اول نگرانت شدم که نکنه اذیت بشی آخه اونقدری جون نداری که بخوایی سنگینی سکسکه رو تحمل کنی فرشته ی نازک مامانی اونم سکسه ای که دل مامانی رو حرکت بده ! ولی حالا می فهمم که می خواستی سالم بودن و بزرگ شدنت رو به مادر نگرانت ثابت کنی و یه کم از نگرانی درش بیاری . حالا دیگه راحت می تونم چشمامو ببندم و فقط به اون لحظه فکر کنم و برای چند لحظه از این دنیا دور بشم .  ممنون فرشته ی مامانی .  تا حالا دو بار دل غمگین مادر رو قلقلک دادی . حالا می تونم از ته دل بخندم . و سپاسگذاری کنم از پسرم که به این زودی مرد شده عاقل شده و فهمیده ! ممنون مرد کوچک زندگی مادر!
وای خدای من بازم سکسه زد ! ولی اون دوبار سمت راست بود الان سمت چپ .  دستام چرا می لرزن ؟!؟



نویسنده : ری را » ساعت 2:1 عصر روز چهارشنبه 87 خرداد 22


بیشتر مادران معمولا بین هفته های 16 تا 22 حرکات جنین را حس می کنند طول جنین 5/12 سانتی متر ووزن آن 140 گرم است و تقریبا به اندازه ی یک سنجاب کوچک است . اسکلت بدنش بیشتر به صورت غضروف نرم است که بعدا به استخوان سفت تبدیل می شود .

سلام . من سنجاب  کوچولوی مامانمم . از اونجایی که برای مامانم یه اتفاقای جدیدی افتاده و ظاهرا منو فراموش کرده خودم تصمیم گرفتم بیام و بنویسم . عذر خواهی کنم از بابت تاخیر مامانی در نوشتن .
نه نگران نباشین مامانم که حالش خیلی خوبه خیلی . تازه دیروز تونسته بعد از چهار ماه ماهی بخوره جالب اینجاس که خودش هم پخته فقط بابایی جونم از دیروزش ماهی رو تو آبلیمو گذاشته بود که حسابی بوش گرفته بشه . که البته این کارو فقط به خاطر من انجام داده . چون خوب باید ماهی میخوردم تا قد بکشم . بعدها زخم هام زود ترمیم بشن و خیلی چیزای دیگه ولی مامانم نمی خورد بابایی هم یه جورایی تو عمل انجام شده قرارش داد . ومامانی ییهو دید که می تونه بخوره .تازه مرغ و کباب هم خورده تو این چند روز  . کباب هم واسه خودش جریانی داره که فعلا نمی تونم بگم . آخه می خوام زودی اون اتفاقه رو بگم . تازه مامانم اینقدر گامبو شده همش داره می خوره .  ولی بازم گرسنه  است . کم مونده منم بخوره !
حالا اون اتفاقه :میدونین خاله ی من یه محمد جواد خوشگل  3ساله داره که بعد از 10 سال ! خدا بهش داده . ولی الان اتفاقی اتفاقی دوباره یه نی نی اومده تو دلش . خاله ام که اصلا باورش نمی شد . همینطور همسرش . ولی مامانم از اونجایی که یه مدته همش داره از طرف خدا معجزه می بینه و هدیه می گیره و اینا مطمئن بود که یه خبریه . خلاصه خاله جونمو  مجبور کرد که قضیه رو جدی بگیره . ولی خاله جونم حتا بعد از اینکه از اون دو تا خطا که خودتون میدونین ( ولی من نمیدونم چرا اون دو تا خط اینقدر دوست داشتنی هستن برای مامان باباها! ) دیده بود بازم باورش نمیشده و همش می رفته تو سطل زباله رو نگا می کرده ببینه واقعا دو تا ایجاد شده یانه !!!
خلاصه که الان این مامان خانمی من داره تو آسمون هفتم سیر میکنه . نمی دونم اونوقت که من هم اومدم تودلش اینقدر خوشحال بود یا نه ؟
ولی چه دنیای جالبی دارین شماها . چه خدایی دارین . البته من هم اینجا یه خدا دارم که خیلی مهربونه وشبیه خدای شماس برعکس دنیام که خیلی فرق داره با دنیای شما .اینجا خوبی و آرامش و راحتی و ... همه چی مطلقه ولی تو دنیای شما همه چی با هم توامه خوبی وبدی آرامش و سختی زشتی وزیبایی ( اینا رو مامانم بهم گفته ) ولی خدام شبیه خدای شماس  همش مواظبمه . حتی  وقتی مامان از پله ها دو تا دوتا می پره . یا چیزای سنگین بلند میکنه . یا خونه تکونی های زیاد می کنه . اونوقت ها فقط خداس که از من مراقبت می کنه وگرنه این مامانم تا حالا صد باره کار داده بود دست خودش .
خدا جون ممنون . بابت همه چی مخصوصا اینکه برای من یه هم بازی آوردی و از همه مهمتر اینکه مامانم اینقدر خوشحال شده . ولی می دونم هیچوقت منو فراموش نمی کنه . چون هر روز داره با من صحبت می کنه .
خاله جون برای نینیت دعا می کنم که صحیح و سالم و به موقع پاهای کوچولو وقشنگش رو از تو دل شما توی دنیای شما بگذاره.  وبشه همه ی دنیای شما .از صمیم دل دعا میکنم آخه من هنوز یه فرشته ام .



نویسنده : ری را » ساعت 1:11 عصر روز دوشنبه 87 خرداد 20


من یک زنم . زنی حامل یک مرد ! مرد کوچک 13 سانتی که فردا بزرگ خواهد شد از سانت ها و متر ها تجاوز خواهد کرد.فراتر از تصور من پیش خواهد رفت . پیشرفت خواهد کرد روز به روز و لحظه به لحظه ... و زنی دیگر را  تکیه گاه خواهد بود . شاید حتی خود مرا . چه تسلسل جالبی . چه زیبایی بزرگی .

انگار همین دیروز بود که شنیدم یک دانه ی سیب در بطن من بوجود آمده و در حال رشد است یا روزی که گفتند تو 2 سانتی متر هستی ! و حالا می شنوم که 13 سانت ! در عرض 7 هفته 7 برابر  بزرگ تر شده ای!

دیگر طاقت دوری ندارم برای دیدنت بی تابم حالا دیگر می توانم در ذهن تجسمت کنم . یک پسر با چهره ای شبیه پدرت، تپل با چشمهای ریز مهربان ، لبهای قلوه ای کوچک بینی قلمی، با یک شلوارک و کلاه قرمز ... .  حالا می توانم با پسرم ماشین بازی کنم . بعد از شلیک گلوله از تفنگش بمیرم  . و بعد از گلی که در بازی فوتبال به پدرش زده تشویقش کنم . وقتی از مدرسه به خانه می آید در حالی که همه ی لباسهایش خاکی است اول احساس آرامش کنم از دیدنش و بعد یک اخم طولانی برای خاکی وشاید گلی کردن لباسهایش ! از دست شیطنت های پسرانه اش عصبانی شوم ودر عین حال برای موفقیت هایی که می دانم هر روز به دست خواهد آورد خوشحال شوم . حالا دیگر هر روز بیشتر از روز قبل احساس مادر بودن احساس صمیمیت احساس نزدیکی با دردانه ی دلم میکنم . در طول روز چندین مرتبه با هم گفتگو میکنیم .  
از روزی که جنسیتش را به طور دقیق ( البته دکتر گفت 80 % ) فهیمدم ؛ بهتر می توانم با او ارتباط برقرارکنم . با اینکه دلم دختر می خواست ولی بعد از شنیدن جنسیت اینقدر خوشحال شدم که گویا سالهاست در آرزوی یک پسر بوده ام  . همسرم هم که گویا دنیا را به او داده اند . مدام به من می گفت دیدی پسر شد . دیدی من میدونستم که فرزند ارشدم پسره و ... و روزانه هزار بار می گوید مبین بابا مبین بابا !!! و با فرزند ارشدش گفتگو ها می کند . ( که یکی از مهمترین حرفهایش! این است که : تو برگه ی سونو نوشته 2 سی سی ادرار مشاهده شد . آخه تو چجوری از دلت اومد این کارو بکنی با آبروی ما بازی کنی . ومدام به من می گوید که دیگه آب میوه بی آب میوه من هر روز بشینم برات آبمیوه بگیرم که پسرمون این دسته گلا رو به آب بده ؟!!!)

از همه ی دوستان عزیزم که تو نظر سنجی پست قبل شرکت کردن از صمیم دل تشکر می کنم و عذر خواهی از بابت تاخیری که داشتم آخه می خواستم نتیجه تریپل مارکر (تریپل تست بررسی سه مارکر در خون مادر بوده و شامل : استریول آزاد ، ?HCG و آلفا فیتو پروتئین است که در هفته 14 تا 22 حاملگی جهت تشخیص بیماریهای کروموزومی و نقص لوله های عصبی انجام می شود ) رو هم بنویسم ولی چشمتون روز بد نبینه . پنجشنبه غروب رفتیم که نتیجه ی آزمایش رو بگیریم با کلی ترس و لرز و نذر وارد آزمایشگاه شدیم دکترشون نبود . به منشی گفتم که دکتر به من گفته اگه نبودم بگو با من تماس بگیرن که برات نتیجه رو توضیح بدم ... اول منشی خودش با دکتر صحبت کرد صحبتشون کلی طول کشید ولی منشی فقط به من گفت باید بری پیش دکتر خودت . از اضطراب داشتم می مردم بهش گفتم راستشو بگین بیشتر براتون توضیح داد و... خلاصه به قدری اضطرابم آشکار بود که منشی  دلش برام سوخت و مجددا شماره ی دکتر رو گرفت و گوشی رو داد به من .  به دکتر گفتم چرا باید نتیجه رو نشون دکتر خودم بدم ؟ دکتر در کمال خونسردی و آرامش گفت چیز مهمی نیست نتیجه ی دو تا از آزمایش هات کاملا نرمال بوده ولی یکیش احتمالا نزدیک به مرزه و باید با دکترت صحبت کنی . منو می گی از آزمایشگاه گریه کردم تا سر خاک بابام . بعد اونجا دوباره یک سری دیگه. بعد خونه ی خواهرم . حرفای همسر بیچاره ام هم آرومم نکرد . تا اینکه خواهرم ازطریق یکی از همکاراش شماره ی خواهر دکتر رو پیدا کرد . بعد از کلی جریانات که تونستیم با خواهر خانم دکتر صحبت کنیم با اینکه همسرش گفته بود که الان با هم هستند خواهرشون فرمودن که ما باهم نیستیم اگه پیداش کردم سوالتون رو می پرسم و ...  که واقعا متاسفم برای خودم و  کشورم .وبقیه توضیحاتش هم بماند. خلاصه دو کلمه حرف زدن که خانم دکتر دریغ فرمودن باعث شد من تا شنبه ساعت 3 از اضطراب همه جور فشاری به بچه ام وارد کنم . دوباره با کلی نذر و نیاز  وارد مطب شدیم . همینکه جواب آزمایش رو می خواستن برام تو ضیح بدن گفتم خدایا فقط تو حرفاشون کلمه ی سقط نباشه من 100 تا هم صلوات اضافه می کنم به 7 مرتبه جمکران و ...... تا اینکه نتیجه ای که خانم دکتر اعلام کردن این بود که هیچ مشکلی نداری !!!
که من و خواهرم بعد از شنیدن این جمله تا یک ربع فقط اشک ریختیم !
وقتی داشتیم از خونه راه می افتادیم  من یه هزار تومانی به خواهرم بدهکار بودم که بهش دادم ولی خواهرم همون لحظه تو دلش نذر کرده بود که اگه مشکلی نبود  این پول رو بده به اولین محتاج برای سلامتی امام زمان . و همینطور پول رو تو دستش نگه داشته بود تا لحظه ای که از مطب اومدیم بیرون به من گفت این پول رو نذر کرده بوده ( البته بماند که هم خودش و هم شوهرش کلی نذرهای دیگه هم از قبل کرده بودن ) . پول همچنان تو دست خواهرم مچاله شده مونده بود که رسیدیم خونه ی مامان . خواهرم داشت پول مچاله شده رو باز می کرد که ناگهان چشمش افتاد به نوشته ی روی پول با این مضمون : برای سلامتی امام زمان صلوات بفرستید !!! که اگه دقت کنید تاریخش هم دقیقا برای یک سال پیش بوده !
خیلی برامون جالب بود . این پول دقیقا یک سال چرخیده و چرخیده آخرش رسیده به دست ما که انواع و اقسام نذر ها رو کرده بودیم که با اما زمان مرتبط میشه ( صلوات ، جمکران ، پول خواهرم که نیتش سلامتی امام زمان بود و .....   ) حالا دیگه اعتقادم به امام زمان صد برابر بیشتر شده .

خدای من خدای مهربونم به بزرگیت ایمان آوردم . به اینکه مثل یه پدر بالای سرمون هستی و جز خیر برامون چیزی مقدر نکردی ایمان آوردم . به اینکه مثل یه مادر نگران ناراحتی هامونی ایمان آوردم . وبالاخره به اینکه هر کی به عظمتت شک کنه باید مثل من مجازات بشه ایمان آوردم . دوستت دارم از صمیم دل . و می پرستمت عاشقانه . و ممنون از اینکه اجازه دادی من همچنان مادر بمونم !



نویسنده : ری را » ساعت 2:5 عصر روز یکشنبه 87 خرداد 5


پوست نازک جنین با کرک پوشیده می شود که معمولا قبل از تولد این کرکها از بین می روند . ابروها و موهای سر شروع  به  رشد می کنند اگر چه این مو بعد از تولد می ریزد و ممکن است رنگ و بافت آن تغییر کند .

مامانی الهی اون پوست نازکتو گاز گاز کنه . وای نه گناه داری ....... فقط ناز کنه . امروز احتمالا مامانی می فهمه که دخمل طلایی یا گل پسر.

دیشب خواب دیدم که از بی بی کیش یه عالم خرید کردم  برات . بعد یه شلوار گلدار خوشگل برات انتخاب کردم ولی چون خیلی دخترونه بود یه ساده ترشو برداشتم گفتم فکر کنم پسر باشه اونوقت نمی تونه اینو بپوشه . بعدش هم با خودم گفتم فردا بعد از سونو این لباسا روبه همه نشون می دم و ....... راستی اینا رو بخون ببین قران و حافظ نظرشون در مورد جنسیتت چی بوده  ( خدا می دونه چه تحفه ای هستی که اینطوری گفتن ) :

خدای خوبم  ( سوره انبیا ) :

وَلَقَدْ آتَیْنَا مُوسَى وَهَارُونَ الْفُرْقَانَ وَضِیَاء وَذِکْرًا لِّلْمُتَّقِینَ (48)
همانا به موسی و هارون فرقان را عطا کردیم که جدا سازنده میان حق وباطل و روشنی بخش ( دلها ) ویاد آور متقین است .

حافظ جونم:

دیدم به خواب خوش که به دستم پیاله بود          تعبیر رفت و کار به دولت حواله بود
چهل سال رنج و غصه کشیدیم و عاقبت           تدبیر ما به دست شراب دوساله بود
آن نافه مراد که می‌خواستم ز بخت              در چین زلف آن بت مشکین کلاله بود
از دست برده بود خمار غمم سحر               دولت مساعد آمد و می در پیاله بود
بر آستان میکده خون می‌خورم مدام                روزی ما ز خوان قدر این نواله بود
هر کو نکاشت مهر و ز خوبی گلی نچید               در رهگذار باد نگهبان لاله بود
بر طرف گلشنم گذر افتاد وقت صبح               آن دم که کار مرغ سحر آه و ناله بود
دیدیم شعر دلکش حافظ به مدح شاه              یک بیت از این قصیده به از صد رساله بود
آن شاه تندحمله که خورشید شیرگیر              پیششپیشش به روز معرکه کمتر غزاله بود

حالا چیکار کنیم . خدا که می گه فرقانی و نوری و... ولی حافظ فقط یه جا گفته مرادی بقیه اش : کلاله و سحر و گلی و لاله و مرغ!  و غزاله!!!
من که نفهمیدم کاش دوستام حدسیاتشون رو برام بنویسن .



نویسنده : ری را » ساعت 1:54 عصر روز شنبه 87 اردیبهشت 28


طول جنین 5/7 تا 10 سانتیمتر است (به بزرگی یک ماهی قرمز بزرگ ) .تقریبا همه ی اجزای صورت و اثر انگشت کاملا بوجود آمده است .

چیزی نشده ماهی ماه مامان .
قسمت خوشحالی دل مامانی یه کمی آسیب دیده یه جورایی بی آب ودون مونده . عادیه برا همه پیش میاد . این اشکا هم واسه اینه که آدم آرامش پیدا کنه  .
  اصلا چیز مهمی نیست  . نبینم  تو غصه بخوری . نباشم اون روز رو ببینم که اشک رو صورت لطیفت بشینه . این فقط واسه ادم بزرگاس گلم ... ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور که مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند ...
توباید همیشه بخندی بی نظیر مادر .



نویسنده : ری را » ساعت 2:30 عصر روز دوشنبه 87 اردیبهشت 23


عسلکم، دلدلکم، فرشته کوچولوی مامانی، گنگیش من، قلمبه ی خودم، نفس مامان، گلم ! ......... دیروز مامانی صدای قلبتو شنید .
صدای قلب گنجشکی و مهربونتو که تند و تند داشت می زد .  تندتراز قلب من که از اضطراب داشت  منفجر می شد . آخه می دونی خیلی طول کشید تا خانم شادی پور بتونه قلبتو پیدا کنه منم تندو تند بهش می گفتم : پس چرا صدایی نمیاد ؟ همش نگام تو چشاش بود که بتونم  بفهمم الان نگرانه یانه ؟  لرزش دستم دیگه اینقدر واضح شده بود که فکر می کنم موبایل  ( که می خواستم اولین صدای قلب فرشتمو ضبط کنم ) هم می لرزید .

داشتم می مردم . نمی دونی . خیلی سخت بود  .... که ناگهان دیدم چشمای خوشگل خانم شادی پور داره می خنده . گفتم همینه ؟ گفت آره . از خوشحالی بازوشو گرفتم و محکم فشار دادم . بعد چشمامو بستم تا آروم شم . یه آرامش عمیق و زیبا . بعد از یه طوفان یه اضطراب . خیلی چسیبید . الان که دارم می نویسم اشک تو چشمام حلقه زده ... خیلی قشنگ بود اون لحظه و غیر قابل توصیف با کلمه .
بعد از چند دقیقه که به خودم اومدم دیدم ظاهرا به خاطر نگرانی من  مدت زیادی گوشی رو نگهداشته رو دلم  . من تشکر کردم و اون هم سریع گوشی رو برداشت . ولی بعدا پشیمون شدم . دلم می خواست چند ساعت تو همین حالت بمونم . الان دلم می دونی چی می خواد ؟ یه دونه از اون گوشی ها . همین از همه ی زیبایی های دنیا فقط تو رو می خوام و  یه دونه از اون گوشی ها ....
چند دقیقه ی بعد دیدم  صدای قلب یه بچه ای خیلی بلندتر و واضح تراز صدای قلب نی نی منه . سریع بدون مکث رفتم پشت پرده ( حتی اجازه ندادم خانمه لباسشو بپوشه ) بعد به خانم  ماما گفتم : پس چرا اینقدر صدای قلب این واضح بود ؟ گفت برای اینکه این هشت ماهش داره تموم میشه . ولی نی نی شما تازه رفته تو چهار ماه . و با انگشت شصت انگشت سبابه اش رو به دو قسمت تقسیم کرد و  گفت تو الان اینقدری هستی !!! بعدش هم کلی با اون خانمه بهم خندیدن !

تویی که عاشقانه می پرستمت، خداوندا؛  شکر گذاری بنده نالایقی چون من چه می تواند باشد . جز سرازیر شدن قطرات اشک از روی بی زبانی . الطاف  و مهربانی هایت هر روز گوشه ای از وجودم را نوازش می دهد و اکنون قلبم سرشار از آرامش شده . آرامشی که تو  سخاوتمندانه به من بخشیده ای .  دیروز صدای قلب هدیه ای را که درون دلم به امانت سپرده ای شنیدم با گوش دل و جان . توان بیان حس آن لحظه در من نیست فقط میدانم که اوج حس زیبای مادری را تجربه کردم . آنگاه که شنیدم موجودی درون من نفس می کشد و من توانستم صدای تپش قلبش را به وضوح بشنوم ، دیگر مطمئن شدم که تا روزهایی آینده ؛ تو که قلبی سالم به او داده ای او را صحیح و سالم در آغوش من خواهی نهاد . حالا دیگر از سلامت کودکم مطمئنم و برای آزمایش هایی( تریپل مارکر ، سونو سه بعدی )  که به اصرار خودم پزشک برایم نوشته دودل ....
باز هم بابت همه ی آرامش و اطمینان قلبی که به من دادی ممنون . خیلی مخلصیم خدا جون .    



نویسنده : ری را » ساعت 2:2 عصر روز سه شنبه 87 اردیبهشت 17


به مرحله ای از بارداری که مادران مایلند با عشق ومهربانی از آن یاد کنند خوش آمدید .
فعلا حالم خیلی بده .



نویسنده : ری را » ساعت 1:36 عصر روز دوشنبه 87 اردیبهشت 16


طول جنین 6 تا 5/7 سانتیمتر است و حالا شبیه یک انسان کامل کوچک است . اگر چه هنوز سر او نسبت به بدنش بزرگتر است .اگر شکمتان فشار داده شود جنین تکان می خورد . اگر چه شما نمی توانید آن را حس کنید .


.... لابد چون تو کتاب نوشته شبیه یک انسان کامل شدی جناب آقای پدر اینقدر جدی با شما صحبت می کردن :

ببین فینقیلی : باید قول بدی که پسر خوبی باشی . حرف مامانت رو گوش کنی . اذیتش نکنی . صبح به صبح پاشی بری نون بخری . چون مامانت صبحانه خیلی دوس داره . منم که دیگه پیر شدم .جمعه ها برنامه ی جمعه بازار داریم باید بری برای خونه سیب زمینی و پیاز و اینا بخری . بعدش بشینی درس بخونی حسابی . دلم می خواد از این درس خون عینکی ها بشی . طلوع آفتاب صبح بری کتابخونه غروب نشده خونه باشی ! نمی خوام رفیق باز بشی مثل این سعید .  ولی نه اصلا مهم نیست می خوایی درس بخونی بخون . نمی خوایی نخون رفیق باز هم خواستی بشو . باخودته . فوق آخرش اینه که می گذارمت مکانیکی شاگرد مکانیک بشی !!! ( طفلی بچه ام ) .  اصلا باید هم کار کنی هم درس بخونی . دوست دارم مرد تربیت کنم . مرد زندگی . اگرهم دختر شدی بازم دوس دارم مرد باشی !!! دوس ندارم از این دخترای ناز نازی  خاله زنک بشی . باید بری کلاس کاراته . یاد بگیری عین یه مرد از خودت دفاع کنی . می خوام رزمی کارت کنم . عین بابات باید به موسیقی علاقه مند باشی و مثل خودم استاد  بشی !!! ( استادی که فقط چند ترم کلاس سنتور و سه تار رفته . سالی هم دو بار می زنه !) . و..........
بعد یه حرفی زد که من به زور خنده ام رو قطع کردم وگفتم نگو میشنوه بچه . که بعد از گفتن این حرف من تازه یادش افتاد که چه چیزایی گفته  و چقدر چاله میدونی حرف زده . و شروع کرد به عذر خواهی و شوخی کردم بابایی و مامانت حالش بد بود گفتم یه ذره بخنده و تو فرشته ی مایی و ...........
با اندکی تلخیص قسمتی از مکالمات روز جمعه ی پدر با فرزند نیامده اش.  

پی نوشت: دیشب پدر محترمتون 2 ساعت تمام توی اینترنت بودن ولی یه سر کوچولو هم به اینجا نزدن. واقعا متاسفم برای خودم و شما .    



نویسنده : ری را » ساعت 1:39 عصر روز یکشنبه 87 اردیبهشت 15


سه سال پیش تو یه همچین روزی ( دیروز ) مامان و بابا تصمیم گرفتن که بعد از یک سال با هم بودن بیان و برای هم بودن رو تجربه کنن . همدیگه رو تا حدودی شناخته بودن و فهمیده بودن که می تونن باهم یه سقف بسازن ، برای سقفشون در و دیوار و پنجره ای رو به روشنایی درست کنن ، خوشگلش کنن ، اگه یه روزی بر اثر باد و بارون یا حتی طوفان زندگی مشکلی برای سقفشون پیش اومد با هم تعمیرش کنن .
دست به دست هم دادن و این سقف رو ساختن یه سقف محکم و غیر قابل نفوذ . بعد برای اینکه خستگی شون دربره یه هفته رفتن مسافرت هفته ای به وسعت یک ماه وبه شیرینی عسل که بهش می گن ماه عسل . بعد اومدن و زیراین سقف مشترک یه مهمونی کوچولو ولی فراموش نشدنی ( برای خودشون و مهمونا ) گرفتن . شب که شد مهمونا رو بدرغه کردند ورفتند که دوتایی پا به پای هم و دوشادوش هم زندگی شونو شروع کنن .
باهم قول و قراها گذاشتن . بابایی شد تکیه گاه مامانی ، مامان هم شد همراز بابایی .
زندگی شون شروع شد با همه ی سختی ها و خوشی هاش . اما همیشه زیبا ! با هم مسافرت رفتن ؛ مشهد ، اصفهان ، شیراز ، شمال ...  . بابایی مریض شد ( سنگ کلیه ) ،‌ مامانی مینیر گرفت . بابایی دانشگاه قبول شد ، اما مامانی تو امتحان استخدامی آموزش وپرورش قبول نشد . با و جود اصرار بابایی ، ارشد هم شرکت نکرد . و ماند همچنان اندر خم یک کوچه .  بابایی برای مامانی گلمراد خرید ، شاسخین خرید ؛ مامانی هم براش دوچرخه خرید . اما بابایی با وجود علاقه ی زیادش تو کل این مدت جمعا ده مرتبه هم سوارش نشد . خونه خریدم ، ماشین فروختیم ، مهمونی دادیم ، عروسی رفتیم ...
خلاصه شب ها و روزهای زندگیمون یکی یکی می گذشتن . گاهی خوب ، گاهی بد . ولی همیشه زیبا .
تا اینکه احساس کردیم با وجود اینکه عشق یه جورایی زندگیمون رو گرم کرده ولی داره از یه جایی سرما میاد.گشتیم و گشتیم دیدیم از اون اطاق کناریه اس . فهمیدیم باید پرش کنیم . پر ازاساس اطاق نوزاد . پر از خنده ی دلربای یه کوچولو . گریه های وقت و بی وقتش ، جیغ و دادهای هیجان انگیزش ، تاتی تاتی هاش ، اسباب بازی هاش . ماشین بازی ، خاله بازی ... خلاصه اون اطاق یه دنیا زندگی رو کم داشت . به قول جلال آل احمد تا کی زن و شوهر جلوی روی هم بنشینیم همچو آینه و شاهد فضایی پر ازخالی باشیم ؟  آخر یک چیزی  دراین وسط میان دو آینه باید بدود تا بی نهایت تصویر داشته باشیم . تا ما دوتایی ( که همه ایده آل ها را آزموده ایم ) خودمان را فدایش کنیم !
آره عزیزکم  خدا این ایده آل رو هم به ما داد . در کنار همه ی نعمت هایی که بهمون داده بود . یه امانت زیبا با یه مسئولیت بزرگ . و گفت این هم هدیه ی سومین سالگرد ازدواجتون . حالا دیگه خونتون همیشه گرم گرمه .

 

پی نوشت : راستی دیروز بابایی برای دومین بار زحمت کشیدن ، قدم رنجه کردن و تشریف آوردن داخل اینترنت و یه سری هم به وبلاگ فرزند ارشدشون زدن . از طرف خودم و شما بهشون خیر مقدم می گم !!!



نویسنده : ری را » ساعت 1:38 عصر روز شنبه 87 اردیبهشت 7


<      1   2   3   4   5      >