Lilypie Expecting a baby Ticker ری را - هدیه آسمانی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن


ری را - هدیه آسمانی

سروش رحمت و روشنایی و عشق ما ؛ امیر علی در تاریخ 8/8/ 87 آمد و 9/9/87 رفت ... یک روز مانده به میلاد حضرت معصومه آمد و روز شهادت امام جواد الائمه رفت ... صبح یک روز پاییزی آمد و زندگیمان را بهاری کرد و صبح یک ماه بعد رفت و روز و روزگارمان را شب کرد ...آمد چند روزی مرا مادر کرد و رفت ... آمد همسرم را بابایی کرد و رفت ...آمد مرا دلبسته کرد دیوانه کرد خانه مان را گلخانه کرد ولی یک روز آن را ویرانه کرد و رفت ...
به فرشته ام گفته بودم بالهایت را در آسمان بگذار و بیا ، به او گفته بودم نباید حتی خیال پرواز به سرت بزند ، به او گفته بودم لحظه ای دوری را تاب ندارم ! یادتان هست ؟! ولی ظاهرا او برای این دنیا نبود . تبعید به زمین برایش سنگین بود . و نپذیرفت ... !  پر گشود و رفت . پرواز برایش چه شیرین بود طفلک من... به قول پدرش روحش بزرگتر از قفس زمین بود ! روح بزرگ مرد کوچک من قفس تنگ زمین را تاب نیاورد و رفت ... چشمان ریز و معصومش دیدن زشتی های دنیا را نتوانست و رفت ... گوشهای کوچکش شنیدن صداهای مسخره ی این دنیا را نخواست و رفت ... تن نحیفش ناملایمات زمینی را تحمل نتوانست و رفت ...
ولی مرا چرا نخواست ؟ زمینی بودم و فرسنگ ها دور از او .. !  مرا چرا نبرد ؟ بالهایش کوچک بود حتما ! مرا چرا مادر نخواست ؟ لیاقت نداشتم برای این نام ؟! لیاقت نداشتم ! نداشتم ... و شاید دیگر هیچگاه نداشته باشم ...
فرشته ی آسمانی من رفت. خدا مرا لایق هدیه ای  اینچنینی ندانست ! دیگر چگونه بیایم و در وبلاگ هدیه آسمانی بنویسم ؟ من که دیگر هدیه ای ندارم .
سفرت کوتاه بود مسافر کوچولوی مادر . کوتاه تر از آنی که فکرش را بکنی . کوتاه تر از آنی که تحملش کنم . چرا مراعات دل مامانی را نکردی ؟ چرا با چشمهایت با من حرف زدی ؟ چرا خندیدی ؟ چرا دهانت که به دنبال غذا می گشت از یادم نمی رود ؟! چرا ؟ کاش برای همیشه در دلم می ماندی و بیرون نمی آمدی . حالا من یک عمر با این دل تنها و بیقرار چه کنم ؟  با خاطراتت چه کنم ؟ با یادت چه کنم ؟ چگونه نه ماه شیطنت و یک ماه بیماری و زجر کشیدنت را فراموش کنم ؟  
دلم فراموشی می خواهد ! بی هوشی ! خلسه ... یا هر چیزی که بتواند آرامم کند حتی مرگ ! و دیگر هیچ از این دنیای زشت نمی خواهم .

امیرم. هفته اول تولد. بیمارستان. داخل انکیباتور...

پ.ن : از همه ی دوستانی که در این مدت به یادم بودند ممنونم و شرمنده ی محبت هایشان . افشان جان از تک تک کامنت هایت بوی نگرانی و مهربانی می آمد . تو در جریان نگرانی هایم بودی یادت هست ؟!  ولی حالا دیگر همه چیز تمام شد آن ایام گذشت با همه ی خوشی ها و اضطرابهایش ! حالا دیگر  امیرم رفته و من تنهایم... راستی مارتیایت مثل امیر من متولد آبان بود.نه ؟ تولدش مبارک. امیدوارم هزاران سال با خنده های زیبایش مستتان کند . شیوا جان گفته بودی کاش می آمدی و می نوشتی . من هم این کار را کردم . بیا و ببین چه نوشته ام . البته خودم خواستم که به تو نگویند ولی ...   



نویسنده : ری را » ساعت 7:16 عصر روز چهارشنبه 87 آذر 20


 اینم یه سری از عکسای اطاق وروجک خان به رسم یادگاری برای آینده اش :

کلبه ی نارنجی گل پسرم

ویترین و کمد آقا سروشم

تخت تپلکم

وسایل حمل و نقل مسافر کوچولوم

لباسهای موش موشکم

لوازم بهداشتی و کفش ها و جورابها و ...

لحاف و تشک دو تا مامان بزرگا

ساعت و آینه و قاب عکس شازده

کیف کولی وروجکم

 

لحظه ی دیدار نزدیک است
باز من دیوانه ام مستم
باز می لرزد دلم دستم

های نخراشی به غفلت گونه ام را تیغ
آی نپریشی صفای زلفکم را دست
و آبرویم را نریزی دل 

ای نخورده مست
لحظه ی دیدار نزدیک است ... 

 

بی صبرانه منتظر آن لحظه ام هدیه ی آسمانی ام . منتظر شنیدن صدای گریه ات،  دیدن خنده هایت ، حس برکت وجودت در زندگیمان ، لمس دستان و پاهای کوچکت تن ظریفت و بوی تنت ...   فقط دو روز دیگر مانده تا در آغوش بفشارمت ... صحیح و سالم و قدرتمند بیا ... با آگاهی بیا ... برایت گفته ام در دومین پست وبلاگت از تفاوت های دنیایی که اکنون در آنی و دنیایی که در آن قدم خواهی گذاشت . و می دانم که تو که اکنون چنین ضربات پر قدرتی نثار دلم می کنی توان رویارویی با همه چیز را خواهی داشت و از همه ی امتحانات زندگی سر بلند بیرون خواهی آمد . بیا قدرتمند مادر .  مهمان دلم، گلم، عزیزکم ! بیا و مهمان چشمانم شو بیا و صاحب تمام لحظاتم شو که بی تو لحظه ای زندگی را نتوانم ...



نویسنده : ری را » ساعت 11:47 صبح روز دوشنبه 87 آبان 6


 مسافر کوچولوی دلم  :
دوست داری بیایی ؟ دوست داری به عنوان یه انسان که اشرف مخلوقاته پاهای کوچولوتو توی این دنیا بذاری ؟ دوست داری بشی گرمای خونه ی ما ؟ دوست داری بشی نوه ی دوست داشتنی مامان بزرگات ؟دوست داری بعدها بزرگ بشی ، آقا بشی ، یه روزی هم بابا بشی ؟ دوست داری یه مرد بزرگ توی این دنیا بشی ؟ یا یه زمانی همدم روزای پیری مامان و بابا بشی ؟
دوست ندارم یه روزی بهم بگی بی دعوت اومدی ، ناخواسته اومدی... ما برای اومدنت دعا کردیم ، خداخدا کردیم تو رو از خودش تمنا کردیم دلمونو زندگیمونو حتی گوشها و چشمامون رو برای اومدنت محیا کردیم ؛
بعد خدا اراده کرد و تو رو از آسمون فرستاد . فرستاد تو دل یه زمینی . اون زمینی دلشو با کمک خدا و بابا و  یه سری آدما برای تو نرم و امن و آروم نگه داشت ... تا در کمال آرامش رشد کنی و آماده بشی برای ورود به این دنیا .
اینجا دومین جائیه که فرستاده می شی آسمونیه من ! اول از آسمون اومدی تو دل یه زمینی . حالا داری میایی تو خود زمین ... دیگه داری کوله بارتو می بندی . حسابی با دنیاهای پشت سرت خداحافظی کن که باید تا همیشه برای من بمونی دلم !  تا همیشه خدا !
برای اومدنت دلامونو آب و جارو کردیم ، کلبه ی نارنجی تو از هر چی گرد و غباره پارو کردیم چشمای خیس مادر آماده اس تا قدم های بهشتی تو روش بذاری گلم . دل بابایی هم بیتاب حضورت ... خلاصه همه چیزو برای ورودت آماده کردیم .
بالهای آسمونیتو همونجا بذار و بیا فرشته ی مادر ! چون حالا حالا ها نباید دیگه حتی خیال پرواز به سرت بزنه تو دیگه محکومی به موندن تو زمین هدیه ی آسمونی من !
 حضور هیچکس در زندگی ما اتفاقی نیست ، خداوند در هر حضور حکمتی نهان کرده برای کمال ما ، خوشا آنروزی که دریابیم حکمت حضور یکدیگر را ...
پ.ن :
_ طبق نظر دکتر بنا بر درشت بودن گل پسرم بهتر بود از فیض زایمان طبیعی محروم شوم که طی سونویی که دیروز انجام شد بنا بر بریچ بودن بچه حالا دیگر مجبور شدم که از این موهبت الهی چشم پوشی کرده و از شنیدن صدای یک فرشته که در اعتراض به زمینی شدنش می گرید محروم شدم . تاریخ زایمان هم شد 9 روز دیگه یعنی 8 / 8 / 87   
_ اگر فرصتی شد و عمری باقی بود به عنوان آخرین پست قبل از تولد عکسهای اطاقش را می گذارم .
_ شدیدا نیاز به دعا داریم ...  



نویسنده : ری را » ساعت 11:57 عصر روز دوشنبه 87 مهر 29


وزن کودک شما به 2155 گرم رسیده واندازه ی بدن او هم حدود 5/45 سانتی متر شده است . لایه های چربی که برای تنظیم دمای بدن او بعد از تولد مورد نیاز است در حال کامل شدن هستند که در نتیجه بدن کودک شما حالت گردتری به خود گرفته است . سیستم عصبی مرکزی او در حال تکمیل شدن است و اکنون ریه های او کاملا رشد کرده اند . اگر از احتمال بروز زایمان زود رس نگران هستید باید بدانید که تقریبا 99% از کودکانی که به این مرحله از رشد می رسند در خارج از رحم نیز قادر به ادامه حیات خواهند بود و بسیاری از آنها به عوارض دراز مدت ناشی از زایمان زود رس مبتلا نخواهند شد .

مثل همه ی آغاز ها که سرانجام به یه پایانی ختم می شن حاملگی من هم به ماه پایانیش رسیده . دو تا حس متناقض تو وجودم جلوه گر شدن حس خوشحالی ناشی از نزدیک شدن زمان دیدار ... و ترس فراوان از زایمان . خوشحالی بابت فارغ شدن از یک بار سنگین که منو به در و دیوار هم محتاج کرده حتی برای بلند شدن از زمین ... و دلتنگی برای لحظه لحظه ی بارداریم حرکات جنینم حرفهایی که با هم می زنیم و حرف شنوی هایی که منو به شدت متعجب می کنه . و ...
می دونم که دلم برای این روزها تنگ می شه .اینو حتما همه ی مادرها درک می کنند . برای گفتگوها ؛ حرکات زیبایی که دل مادر رو قلقلک می ده ؛  کج و کوله می کنه و حتی گاهی اوقات درد می آره . که هنوز کشف نکردم دقیقا کجاشه ولی به گمانم باید آرنجش باشه . مواقعی که با آرنج می کوبه به سطح دلم یه جورایی دردناکه .  ولی بقیه اعضای بدنش رو کاملا حس می کنم مخصوصا سرش رو که تا پایان ماه هفتم اکثرا زیر سینه ی سمت راست بود و حالا یک ماهه که به سمت چپ منتقل شده ! گاهی اوقات چنان دلم رو کج می کنه که بابایش دقیقا می فهمه گوشش باید کجا باشه و شروع می کنه از همون نقطه در گوشی با پسرش نجوا می کنه دل مامانی رو مسخره می کنه و به پسرش می گه دل مامانت مثل کدو تنبل شده بیا بیرون با هم بهش بخندیم . نصیحتش می کنه احوالپرسی و کلی حرفای مردونه با پسرش می زنه .گاهی اوقات صورت پسرش رو غرق بوسه می کنه و گاهی نوازش . ولی امان از وقتی که پسرش خواب باشه به زور می خواد بیدارش کنه به هر طرفندی متوسل می شه و در پایان با من شرط می کنه : باید خواب بچه رو طوری تنظیم کنی که هر وقت من اومدم خونه بیدار باشه نیام ببینم خوابیده !!! براش آبمیوه می گیره از تغذیه ی من ایراد می گیره و این روزها همراه با من پیاده روی های طولانی رو تحمل می کنه حتی روزهایی که بیشترین وقتش رو سرکار و دانشگاه بوده ...شبا برات سه تار می زنه . مخصوصا از اونوقتی که با هم رفتیم برای تولدش سنتور خریدیم تازه یادش افتاده که چقدر سه تارش رو دوس داره و باید برای پسرش بزنه ...  اینا رو گفتم تا فراموش نکنیم خوبی هاش رو هم تو وهم من . دوست دارم به پدرت احترام بذاری خیلی هم زیاد . همین !
مادرت روهم که می شناسی عشق چله نشینی ! چهل تا زیارت عاشورا چهل تا سوره ی محمد چهل واقعه چندین یوسف و حالا بعد از پشت سر گذاشتن شش تا چهل روز داریم وارد هفتمین و آخرین چهلم می شویم .فکرشو بکن حاملگی واقعا مقدسه . حتی روزشمارش هم تشکیل شده از دو تا عدد زیبا هفت تا چهل روز ! واقعا جالبه .با این همه قداست با این همه زیبایی با این همه بزرگی و عظمت که دارم تو وجود خدا کشف می کنم نمی دونم چرا هنوز هم دلم آشوبه ... دوهفته ی دیگه تاریخ آخرین سونوگرافیمه برام خیلی دعا کنید . سعی می کنم با یادش دلم رو آروم کنم.  ویه چیز دیگه که از لحظه ی ورود به ماه نه با من همراه شده . ترس از زایمانه .می دونم نباید اینو بگم ولی می نویسم تا بعدها تمام حس های این دوران رو به یاد بیارم .  همش به این فکر می کنم که نکنه موقع زایمان اتفاقی برای بچه بیافته نکنه  خودم بمیرم . بچه ام چی می شه ؟ به خواهرم گفتم باید شیرش بده ! و ...
ولی خدا رو همیشه و هر زمان دوشادوش خودم و در کنار خودم حس میکنم . همین بهم دلگرمی می ده .
راستی به مامان تیستو( کوروش ) مامان ققنوس (محمد حسین ) مامان پروین( کیاراد ) 
مامان آذر( آرمان )  و مامان محمود (نور)  صمیمانه تبریک می گم بابت قدم های نورسیده شون .(هر چند یه کم دیره ) خوشحالم که تونستن فرشته های آسمونی شون رو صحیح و سالم تو آغوش بگیرن .



نویسنده : ری را » ساعت 11:15 عصر روز یکشنبه 87 مهر 14


اندازه کودک شما کمی بیشتر از 39.3 سانتی متر شده است و وزن او حدود 1350 گرم می باشد. مایع آمنیوتیک اطراف او اکنون حدود 700 گرم است اما با گذشت زمان کودک شما رشد کرده و حجم بیشتری از رحم را به خود اختصاص خواهد داد و در نتیجه حجم مایع آمنیوتیک اطراف او کاهش خواهد یافت. چشمان او باز و بسته می شوند، او قادر است بین تاریکی و روشنایی تمایز قائل شود و حتی می تواند حرکت یک منبع نور را به سمت عقب و جلو دنبال کند. هنگامی که کودک شما متولد شود چشمانش را در بیشتر طول روز بسته نگه می دارد. هنگامی که چشمانش را باز می کند می تواند به تغییرات نور واکنش نشان دهد. اما میزان دقت بینایی او تنها 20/1 (یک بیستم) است، یعنی فقط اشیائی را دقیقا تشخیص می دهد که تنها چند سانتی متر با صورت او فاصله داشته باشند. بینایی طبیعی در بزرگسالان (برای افراد سالم) برابر با 20/20 (بیست بیستم) است.

امروز خیلی خوشحالم . دکتر یه عالم حرفهای خوب خوب و امیدوار کننده تحویلم داد .  همسرم هم  سه روز روزه گرفت برای شاهزاده اش . فعلا این عکسا رو داشته باشید :


این همون سته کلاه و دستکشیه که باباش بهش می گه چنگولی  اینم همون لباسیه که من عاشقشم و همه می گن فقط مال روز اولشه !

پسرم چند تا گروه سرود تو اتاقش داره . این یکی از اونهاس . گذاشتم یه کم بخندید به خنگی شون !

نویسنده : ری را » ساعت 11:58 عصر روز دوشنبه 87 شهریور 11


اکنون وزن کودک شما حدود 1100 گرم و اندازه او کمی بیشتر از 38 سانتی متر است. ماهیچه ها و ریه او به رشد خود ادامه می دهند و سر او بزرگتر می شود تا با مغز در حال رشد او (که در حال ساختن میلیاردها سلول عصبی است) هماهنگ شود. با این سرعت بالای رشد نباید تعجب کرد که نیازهای غذایی کودک شما در این سه ماهه به حداکثر مقدار خود می رسند. برای اینکه نیازهای غذایی خود و کودکتان را به خوبی تامین کنید، به مقادیر زیادی پروتئین، ویتامین C، اسید فولیک، آهن و کلسیم نیاز دارید. اسکلت کودک شما در حال محکم شدن است و به همین دلیل بدن او هر روز حدود به 200 میلی گرم کلسیم نیاز دارد.

سلام .
حال همه ی ما خوب است .
ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور
که مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند .

خوب نمی ذارن . شادمانی بی سبب پیش کش . شادمانی با سبب رو هم نمی ذارن .اینهمه آپ نکردم که بیام با یه عالم خبرای خوب خوب تا از شرمندگی دوستای مهربونم در بیام . و حتی فامیل های گلی که وبلاگ رو خوندن و نگران شدن وزنگ زدن ولی نتونستن چیزی بپرسن .
شنبه صبح رفتم سونوگرافی  به این امید که بگن نه چیزی نیست و اصلا نگران نباش . ولی فرمودن که نگران نباش . امیدواریم که چیزی نباشه . اندازه ی بطن ها خوشبختانه بزرگتر نشده ولی باز هم باید ماه آخر بیای اگه بزرگتر نشده باشه که هیچ ولی اگه بزرگتر شده باشه بعد از تولد کودک نیاز به عمل داره ...
همسر خواهرم هم لطف کردن نتایج رو نشون یه فوق تخصص دادن و ایشون گفتن احتمالا دیگه بزرگتر نشه ! ولی بعد از تولد کودک یه اسکن نیاز داره .
خوب نمی تونم . نمی خوام . تحملشو ندارم اینو باید به کی بگم . خدا ؟! خداهستی ... ؟!
دلم می خواست از چیزهایی که براش خریدم بنویسم . از کلاه و جوراب و دستکشی که باباش بهش می گه چنگولی! و خیلی دوسش داره ...  از تخت وکمد نارنجی و اسباب بازی های دخترونه ای که براش می خرم؛غافل از اینکه پسرم دلش ماشین می خواد، تفنگ و موتور و ... از موکت و پرده ای که هنوز هم نتونستم انتخاب کنم . از لباس نسبتا گرون قیمتی که همه می گن این فقط برا روز اولشه ! ولی من عاشقشم ... از لحاف و تشک و لباسهایی که مادر بزرگش ( مادر همسرم ) باکلی ذوق و همراه با یه دنیا مهربونی برامون فرستادن . لباسی که از مکه آورده بود که موقع رفتن بهش گفتم دعا کن نوه دار شی وکلی ذوق کرد وقتی از تصمیممون مطلع شد . از وانی که روزانه چند بار بهش خیره می شم وتوپولوی لختم رو توش تجسم می کنم که داره آب بازی می کنه با اون دستهایی که دیونه شونم و من هم عشق بازی با چشم هاش !  از خواهر زاده ی سه سال و نیمه ام که یه شب در میون به مامانش می گه زنگ بزن به خاله ببینم سروشش به دنیا اومده یا نه ؟ از یک شهریور  که با پسرم دوتایی رفتیم و برای تولد پدر سنتور خریدیم ، از دو شهریور که هر دومون یادمون رفت به هم تبریک بگیم ! از کادوهای کوچک وبزرگی که هر روز برای بچه ام می رسه . از ذوق و شوق اطرافیان که فکر کنم بیشتر از خود من باشه . از گوسفندی که مادرم براش نذرکرده . و نگرانی هاش ! از دلگرمی های خواهرم که می خواد با حرفاش حس چشماشو پنهون کنه ولی نمی تونه . از مزایای دوستای خوب اینترنتی و این دنیای به ظاهر مجازی ! واز دنیا دنیا مهربونی و زیبایی که دارم تجربه می کنم این روزها !
ولی ظاهرا مجالی برای این حرفا نیست و فقط باید بنویسم:

برای مرد کوچک من و دل کوچکتر و کم حجم مادرش دعا کنید !



نویسنده : ری را » ساعت 11:6 عصر روز سه شنبه 87 شهریور 5


 این روزها که می گذرد بیش از پیش احساس وابستگی دلبستگی و دلتنگی برایت می کنم . ساعت ها به دلم خیره می شوم و غرق گفتگو با تو ... از روزمرگی هایم برایت می گویم از آرزوهایم از گذشته ام و آینده ات .  تو هم در پاسخ با حرکاتی زیبا دلم را نوازش می کنی . گاهی که دلم گرفته آنچنان ضربه ای نثارش می کنی که هر چه ناراحتی است فراموشم می شود ... گاهی که در میان جمعم چنان خود نمایی می کنی که می شود: من در میان جمع و دلم جای دیگر است... دیگر هیچ از اطرافم نمی فهمم ... غرق در رویای در آغوش کشیدنت می شوم و با تو همراه ... نمی دانم کسی می فهمد حالم را یا نه ! دلم تنگ است برای دیدنت . دلم نمی خواهد به حرفهای دکتر اهمیت بدهم !!! سونولوژیست می گفت همه چیز نرمال است . حتی گفت همین بزرگ بودن بطن ها هم مسئله ی مهمی نیست و مورد شایعی است که ان شاء ا... در سونوی چهار هفته بعد رد می شود . ولی دکترم گفت : این بزرگ بودن بطن ها به تنهایی مهم نیست . ولی چون با بالا بودن حجم مایع آمنیوتیک همراه شده ممکن است مشکل ساز شود ...... ممکن است فرشته ی نازک من بعد از تولد نیاز به عمل داشته باشد ... مگر چقدر توان دارد بالهای زیبایت فرشته ی مادر ؟! مگر چقدر گنجایش دارد دل تنگ من که این جملات ثقیل را بر او تحمیل می کنند ؟! نمی خواهم فکر کنم نمی خواهم بشنوم نمی خواهم ببینم فقط می خواهم از خدایم که هر چه درد و ناراحتی است بر دل و جان من فرود آید و عروسکم در آرامش بماند .
مرد کوچکم می بخشی مادر را که از حالا تو را سنگ صبور می داند . آخر در میان گذاشتن این حرفها را حتی با پدرت صلاح ندانستم . حتی با مادرم ! و تو ناچار شدی سنگ صبور مادر شوی ... و تو ناچاری ناآرامی های مرا دلنگرانی هایم را و اشکهایم را همراه شوی از حالا .... عیبی ندارد گلم زود بزرگ می شوی ... مرد می شوی ! آری می دانم این حرفها را برای دل خودم زدم ولی باور کن دل خودم را فقط به خاطر آرامش تو آرام می خواهم . دوست ندارم اضطرابهایم روی تو تاثیر بگذارند . دوست دارم سرشار از انرژی باشم برایت و تو به خوبی از وجودم تغذیه کنی . بزرگ شوی و مرد .
به قول پدرت دلم روشن است ... دلم روشن است به لطف ومهربانی های همو که تو را به من ارزانی داشت ... دلم روشن است که روزی فرزند صحیح و سالمم را در آغوش خواهم فشرد . ایمان دارم به لطف و مهربانی اش . فقط نمی دانم از چه جلو دار افکار منفی و ضد نقیضم نیستم . جلو دار اضطرابم و گریه ... که البته گمان کنم این هم از برکات حاملگی باشد . سه ماهه ی اول که سرگیجه ،  تهوع ، تنفر بسیار از برخی بوها و در کل حس بویایی بسیار قوی ...ماه چهارم که بسیار ماه خوبی بود : گرفتگی عضلات پا بعد دستها بعد درد شدید کف پا هنگام برخواستن از خواب ، سر درد ، کمی ورم دست و پا و بینی و ... کمر درد شدید در تمام ماهها ... کم حجم شدن مثانه در ماه پنجم و حالا همزمان با آغاز ماه هفتم بسیار کم حجم تر شدنش . کمر درد شدید از همان ماه اول ... یک دل قلمبه که حتی توان پوشیدن جوراب را از من گرفته و حالا روحیه ی زنده و شادابی که دارد تخریب می شود ... تمایل زیاد به گریه کردن ...
با این همه دوستت دارم حاملگی ! چون تبدیلم کرده ای به یک فرد خاص به یک انسان پاک که گاها میشنوم که می گویند برایمان دعا کن بارداری و به خدا نزدیک . می شنوم که می گویند فلانی پاداش زیادی پیش خدا دارد چون زیاد سختی می کشد در این دوران ... می شنوم که می گویند در سایه ی خداوند می باشم . به خود می بالم که خداوند مرا برگزیده برای نگهداری از یک امانت ... مرا قابل دانسته . یکی از زیبایی ها و پاکی های خلقتش را به من سپرده . و با این هدیه ی آسمانی وجودم را مقدس نموده و روحم را ملکوتی .  باشد که قدر دان باشم !
من هم راضی خواهم بود به رضایش . می دانم که او بد هیچ بنده ای را نمی خواهد . مگر می شود یک پدر راضی به ناراحتی فرزندش باشد ؟ ! ایمان دارم که خدا بسیار دوستم دارد . و در لحظاتی اینچنینی که محتاج شانه هایش هستم تنهایم نخواهد گذاشت . برایم ثابت شده .

پی نوشت ها :
_ از دوستان گلم که لطف کردن و سراغی ازم گرفتن ممنونم و شرمنده ام از اینکه چند نوبته مجبورن پست های آشفته ی منو تحمل کنن . چه می شه کرد حاملگیه و هزار جور فکر و خیال و روحیه داغون. همینطور ممنون از مامان تیستوی نازنین که یاد سونوی من بود . جریانش رو که براتون نوشتم ... جنسیت هم پسر اعلام شد .
_ نمی دونم سونولوژیست درسته یا سونوگرافیست ؟!
_ جهت اطلاع دوستان و محض خوشحالی اقوام ( خواهر ، مادر ، همسر و برادر زاده ) من دو روز بیشتر سر کار نمی رم . همسرم آخرش کار خودش رو کرد و زنگ زد به رئیسم و گفت لطف کنین این خانم ما رو مرخصش کنین دیگه و ...
هیچوقت همکارام و کسایی رو که اینجا باشون آشنا شدم رو فراموش نمی کنم . همکارایی که از روزی که فهیمدن من باردارم صفحه ی دسکتاپ رو همش عکس بچه می گذاشتن . مطالب جالب و مفید برام سیو می کردن و حتی لحظه ی کسوف زنگ زدن و به من یاد آوری کردن . همه ی لحظات خوب با اونها بودن رو توی حافظه ام ثبت خواهم کرد و همیشه دوستشون خواهم داشت .
_ یادتون نره برام دعا کنین . سعی می کنم حفظ ظاهر کنم ولی از درون دارم متلاشی می شم .



نویسنده : ری را » ساعت 12:32 صبح روز چهارشنبه 87 مرداد 16


خوابیدی بدون لا لایی و قصه                بگیر آسوده بخواب بی درد و غصه
دیگه خورشید چهره تو نمیسوزونه           جای سیلی های باد روش نمیمونه

امسال پنجمین سالی است که در انتخاب کادوی روز پدر مختار نیستم . ناچارم ؛ ناچار به خرید گل ! چند شاخه گل سفید که با روبانی مشکی تزیین می شود . و چه زشت می شود ترکیب این دو رنگ ... و چه تلخ است وقتی نمی توانم آن را به دستان بزرگ و خسته ات تقدیم کنم و ببوسمشان . باز هم ناچارم ... باید روی یک تکه سنگ سرد بگذارمشان و وقتی به خود آمدم ببینم که پر پر  شده اند .
دلم تنگ است برای دستانت برای آغوشت وقتی از سفرهای طولانی باز می گشتی! یادت هست روز وداع تو زیر یک پارچه سفید بودی به سفیدی روحت و من فقط توانستم در آغوشت بیافتم و اشک بریزم . دنبال دستانت گشتم تا ببینم سالمند یا نه ! و پایت را توانستم لمس کنم ... ولی دریغ از یک لحظه دیدن چهره ات ... نگذاشتند و تو هم پا در میانی نکردی ... دلت نسوخت برای ته تغاری ات ؟! آخر مگر انفجار یک مین چقدر می تواند قدرت داشته باشد که چهره استوار پدر مرا بخراشد ؛ به گونه ای که نگذارند حتی برای آخرین وداع و تنها بوسه چهره اسطوره ی قدرتم را ببینم .
دلم تنگ است برای نماز خواندن هایت در کنار صدای بلند رادیو بی بی سی . بیا شبانه روز رادیو گوش بده آنهم با صدای بلند . بخدا دیگر غرنمی زنم . حتی جورابهایت را جایی نمی گذارم که نتوانی پیدایشان کنی . اگر بیایی برایت شربت آبلیمو درست می کنم با یخ زیاد تا حسابی خنک شوی ، خستگی و تشنگی از جانت زدوده شود . و بعد از کمی خود شیرینی و صاف کردن خطوط روی پیشانی ات (بادست !) خنده که بر لبهایت شکفت می گویم فلان قدر پول می خواهم و تو هم طبق معمول تسلیم خواسته های دختر کوچکت .
مادر می گوید وقتی مرا باردار بوده همین که از راه می رسیدی سراغ از حرکات من می گرفتی و وقتی حرکت نمی کردم می گفتی " پس اگه حرکت نکنه به چه دردی می خوره ؟ " تمام ذوق و شوقت حرکات من بوده گویا . و حالا آن دخترک کوچکت بزرگ شده  ، دارد مادر میشود و تمام خوشحالی اش در حرکات کودکی که در دل دارد خلاصه می شود . ولی تو نیستی که خوشحالی اش را همراه شوی . زود رفتی پدر ! خیلی زود ... نماندی تا ترم آخر دانشگاهم به اتمام برسد برایم کادو بخری و من شادی را در چشمانت جستجو کنم . نماندی تا دخترت را درلباس عروسی ببینی... فقط اسمارتیزهایت بودند که با دنیایی از خاطره بر سرم ریخته شدند به جای نقل ... آنگاه وجودت را حس کردم . می دانستم که می آیی . همسرم را دیدی ؟ داماد لایقی است برایت نه؟! همان پسر  تنها خواهرت که در بین فامیل از همه نظر زبانزد است .اگر بودی می دانم که خیلی دوستش میداشتی و حتما مثل گذشته ها می گفتی کاش مادرت مرا به اندازه ی دامادهایش دوست داشت ... .
مرد خوبی است برای زندگی .یک انسان بی عیب و نقص!  و حالا دارد پدر می شود . برایمان دعا کن تا در مسیر پدر بودن و مادر بودن درست گام نهیم . و بتوانیم وظایفمان را به درستی بشناسیم و این مسئولیت بزرگ را به خوبی به سرانجام برسانیم . روزت مبارک پدر بی وفایم .

سخنی با همسرم : می دانم که نیازی نیست تا از عشقم برایت بگویم . آنقدر خوبی و پاکی در وجودت نهفته است که می توانم شبانه روز تمام عشقم را بی هیچ چشم داشتی نثارت کنم . یک دنیا بزرگی در دلت و در رفتارت نهفته است . حتی در ساده ترین حرفهایت . دیشب که شرمساری ام را ابراز می کردم بابت زحمات این مدت گفتی " این حرف رو نزن تو همین که این شکم گنده رو دنبال خودت می کشی کلی هنره ." نمی دانی همین حرف ساده چقدر از احساسات منفی مرا فروکش کرد و آرامش را در من برقرار . آنوقت بود که بیش از همیشه احساس کردم درکم می کنی . چیزی که هر زنی نیازمند آن است . امیدوارم توانسته باشم همسر لایقی برایت باشم . ومهربانی های صمیمانه ات را بی پاسخ نگذارم .
دل من در سبدی عشق به نیل تو سپرد / نگهش دار به موسی شدنش می ارزد .

سخنی با بابایی : بابایی می دونی که اون پیراهن رو من برات خریده بودم و فقط گلا ازطرف مامان بود . تازه یکی از گلا رو هم برای من خریده بود . آخه شاید من هم یه روزی واسه خودم مردی بشم . البته این مامان خانمی تازه هفته ی بعد میره سونو .راستی می دونستی محمد جواد می خواد برای باباش ماءالشعیر بخره کادو کنه بش بده ؟ نکنه تو هم از این کادوها دوس داشتی ؟! وای چقدر باید فکر کنم ... تازه می دونم دیروز برای من!!! به خط مامان اس ام اس دادی : " نه بابایی یادمه . الهی فدای بلبل زبونیت بشم من ." خیلی مخلصیم بابایی .

سخنی با دوستانم : از ته دل و دوستانه خواهش می کنم قدر داشته هاتونو بدونین . یه روزی میاد که خیلی دیره ... این جمله رو فراموش نکنین .  

سخنی با مولود امروز : چون نامه ی جرم ما به هم پیچیدند / بردند و به دیوان عمل سنجیدند / بیش از همه کس گناه ما بود ولی / ما را به محبت علی بخشیدند ...  

سخنی با خدایم : خداوندا چقدر دوست داشتنی و پرستیدنی هستی ...

 



نویسنده : ری را » ساعت 1:58 عصر روز چهارشنبه 87 تیر 26


سلام گل مادر . همچنان که مستحضر هستی روزهای مادر یکی یکی دارن می گذرن روزهای جذاب حاملگی .که این اواخر با حرکات آکروباتیک تو گذروندنی تر شدن. خصوصا این چند روز گذشته که ضربه ها کاملا محسوس و محکم بودن .ضربه هایی که قدرتمند بودن و سالم و سر و حال بودن فرزندم رو زود به زود به من فراموشکار یاد آوری می کنن.و مهربونی خدا رو برام تداعی . با هر حرکت تو حس می کنم خدا داره با من صحبت می کنه می گه ببین دختر گلم : اینم از نی نی سالمی که می خواستی دیگه چی می خوایی؟!  حال مامانی هم خوبه می شه گفت دیگه خبری از ویار و تنفر زیاد از بوها و ... نیست . وملالی نیست جز قمبلو شدن زیادی دل و سینه ی مادر . که می شه گفت یک صحنه ی بسیار ضایع به شمار می آید در انظار عمومی . ولی این مامان بی خیالی که تو داری و کاری به انظار عمومی نداره تازه بیرون رفتن با دوستان رو مجددا شروع کرده . و فقط به بهانه ی انتخاب وسایل تو یکی دو هفته ای میشه که هر روز بیرونه و الان تقریبا می شه گفت که همه وسایل مهمت رو انتخاب کرده . فقط منتظر سونوی هفته ی بعده که جنسیتت کاملا مشخص بشه .  بعد خرید ها شروع بشه . ولی این عزیز جونت ( مامان مامان ) الان دیگه یک ماهه که هر روز با مامان دعوا داره سر اینکه اگه نمی خواهی خریدت رو شروع کنی خودم بخرم . آخرش هم کار خودش رو کرد و یه لباس پیشبندی که روش پیشی داره همراه با کلاه و جوراب برات خرید . و سریعا طی یک تماس تلفنی به اطلاع من رسوند . به حدی خوشحال بود که فکر می کنم دست کمی از ذوق وشوق من را نداشت هنگام خرید برای تو . آخه من هم برات یه لباس خریدم بماند که از ذوق مردم ... و به همه نشون دادم .... و خودم هزار ساعت نگاهش کردم و قربون صدقه ی تو رفتم تو این لباس و... آخر سر هم برای اینکه عکس العمل بابایی رو ببینم بردم آویزون کردم توی کمد دیواری کنار لباسهای بابایی . فکر می کنم چهره اش دیدنی بوده هنگام باز کردن در ولی من اونموقع خونه نبودم . ولی از اون روز به محض باز کردن کمد می دونم که دلش کلی برای دیدنت قیلی ویلی می ره . و مدام به من می گه وای چه کار جالبی کردی . همش احساس می کنم یه آدم واقعیه !!! همش احساس می کنم وجود داره ... تو این دنیاس ... و از این حرفا . تازه هر وقت هم با شلختگی های لباسهای من مواجه میشه می گه . از این جنین 6 ماهه یاد بگیر  تو از روی این بچه خجالت نمی کشی ؟  ببین چه قشنگ لباسش رو آویزون کرده . نصف توئه . (توی 6 ماهه نصف من 26 ساله ای ؟!!!) مادربزرگت هم طی اخبار رسیده در تدارک لحاف و تشک برای توئه ولی من نمی دونم چرا ؟ آخه اونکه وظیفه ای نداره . همش زیر سر باباته از بس برای مادرش عزیزه ببین تو چی می شی براش ؟!
این بود خلاصه ای از جریانات این مدت . دیگه چیز خاصی به ذهنم نمی رسه . مواظب خودت باش دلم . اینم عکس لباست توی کمد دیواری کنار لباسهای پدر ...  

 

لباس پسر در کنار پدر

نویسنده : ری را » ساعت 2:17 عصر روز پنج شنبه 87 تیر 20


به نیمه ی راه رسیده اید . اکنون قسمت بالای رحم به نافتان می رسد و هر هفته تقریبا 1 سانتی متر بزرگ تر می شود وزن کودک 250 گرم و طول آن 5/16 سانتی متر است . برای اینکه متوجه شوید تاچه اندازه دیگر رشد خواهد کرد او را با یک نوزاد 5/3 کیلویی که میانگین قدش هنگام تولد 50 سانتی متر است مقایسه کنید !

اکنون به نیمه ی راه رسیده ایم ! من و تو مادری ! تویی که ناگهان در دلم لانه گزیدی و شروع به رشد کردی برایم از ملکوت حس زیبای مادری را به ارمغان آوردی و شدی نهال زیبای دلم . گرمای خانه ام و عشق همسرم .
140 روز است که قدم بر دلم نهاده ؛ نورانی اش کرده و با من همراه شده ای . زیباترین لحظات عمرم را در حال تجربه کردن هستم . ثانیه هایی که شاید هیچگاه دیگر تکرار نشوند ... یادش به خیر روزهایی را که گمان می کردم شاید آمده باشی چه آشوبی بود در دلم ...  روزی که مطئن شدم از بودنت ... ! آن پرسه های بیخودی ام را در خیابان! یادت هست ؟! بعد از گرفتن نتیجه ی آزمایش . آن گیج زدن ها و در نهایت تنها تصمیمی که به ذهنم رسید ارسال یک پیغام بود با دستان لرزان  برای پدر و خاله ات . بهت عجیب پدرت و گریه های ناتمام خاله ات را که دیگر نمی توان با کلمه به تصویر کشید . و تا روزهایی بعد تبریک هایی سرشار مهربانی و صمیمیت ... و تا همین لحظه حرفهای ضد و نقیضی در مورد حاملگی، هیکلم، کودکم، تعیین جنسیت تو توسط سونوگرافی اطرافیان، سلامت تو، بکن و نکن هایی که از طرف اطرافیان مجرب و غیر مجرب صادر می شود ؛ همه و همه حاکی از عشقند ... و من از تک تک این حرفها و حرکات لذت برده ام شاید برخلاف تمام مادرهای دیگر . دلنگرانی های مادرم در روزهای کسالت ، راهنمایی های خواهرو دوستان از گل بهترم همراهی های بهترین همراهم، همسرم! همه یاریم کردند در طی این مسیر و آنچه که روز به روز استوارترم می کرد در ادامه ی راه تجسم چهره ی معصوم کودکی بود که بعد از گذشت این دوران می توانستم در آغوشش بگیرم ، از خنده هایش مست شوم و ساعت ها به دستان کوچکش خیره بمانم از همه زیبا تر فکر کردن به لحظاتی است که به او شیر خواهم داد و سیرابش خواهم کرد از عشق و سرشار خواهم شد از آرامش . آرامشی که گمان می کنم در هیچ جای دنیا یافت نمی شود .
گفتگوهایی که با تو داشته ام نیز از قوی ترین مسکن های این روزهایم بوده اند و اینک پاسخ های تو ،ضربه های ظریف و زیبایی هستند که نثار دلم می کنی و من در آن هنگام به وضوح می شنوم که می گویی مادر ! مرا صدا میزنی توسط ضربه ای از دست یا سر یا پاشنه ی کوچک پایت نمی دانم چگونه باید توصیف کنم آن لحظات را فقط می دانم که در آن لحظات هیچ از خدا نمی خواهم جز اینکه محصورم کند در حصاری از زمان و اطرافیان تا این لحظات ساعت ها طول بکشد و بتوانم دور از چشم ها به راحتی نوازشت کرده و ساعت ها اشک بریزم .
... امیدوارم به همین خوبی که تا کنون بوده ای کمک کنی تا بتوانیم این 140 روز باقی مانده را هم با یاری هم و پشتیبانی خدای خوبمان به سرانجام برسانیم .یادت نرود گلم با دستان کوچکت برای مادر دعا کن تا بتواند قدم های استوار فرزندش را بعد از پایان خوب این روزها روی این زمین خاکی ببیند . و برای تمام کسانی که دوست داشتند امروز مادر باشند . می دانم خدا نمی تواند دستان بی آلایش یک فرشته ی پاک را نادیده بگیرد . پس برایشان دعا کن . بسیار زیاد .

پ.ن 1 : جوجوی من خیلی مهربونه همون اول صبحی که از خواب بیدار شدم کادوش رو داد . از صبح داره لگد بارونم می کنه . یه چیزی هموزن گلبارون . آره داره دلم رو گلبارون می کنه واسه روز مادر .
پ.ن 2 : معجزه ی خواهرم طی سونویی که همین امروز انجام شد هشت هفته و دو روزشه . قدش هم 17 میلی متره . دقیقا شبیه به اولین سونوی من فقط با یک میلی متر اختلاف قد . خاله قربونت بره الهی کی میشه 50 سانتی بشی و دیگه توی دل مامانی جا نشی ؟ بپری بیرون تا من ببینمت !
پ.ن 3 : هم اکنون بسیار بسیار از دست این پارسی بلاگ و سیستم امنیتی بی مزه اش عصبانی هستم . همه نوشته هام پرید .
پ.ن 4 : این هم تقدیم به مادر نازنیم و همه دوستای گلم که دارن مامان می شن یا هستن :
بهشت در دستهای مادر بود / تا اینکه من به دنیا آمدم/ پس مادر بهشت را زمین گذاشت / تا مرا در آغوش بگیرد / اینست که می گویند بهشت زیر پای مادر است .
پ.ن 5 : میلاد اون مادری که می گن مادر پدر بوده مبارک .
پ.ن 6 : همسرم روی کادوم نوشته بود از طرف همسر و پسرت . نمی دونم فهمید یا نه ولی همین یه جمله منو خیلی بیشتر از خود کادو خوشحال کرد . و برام ارزشمند بود . از طرف پسرم !
پ.ن 7 : اینم از وضعیت امروز دل و دلبند نصفه نیمه :



نویسنده : ری را » ساعت 10:19 عصر روز دوشنبه 87 تیر 3


<      1   2   3   4   5      >